بحر طويل:
منم آن عاشقِ ناگفتهء ناخفته كه از درد نناليده و از جور نرنجيده و بار غم هجران تو بر دوش كشيده به سرانگشت غزل ريز نواخيز دراين قلهء ديرينهء دوري همه نقش پر سيمرغ به خاكستر خاموش كشيده
مخور اي مهر خرد خوي فريب مه امشب كه اگر صبح نتابي و شبي ديده گشايي به رخش گوش ببندي زجهاني كه به رندي فلك از شعبده اينگونه بسي پردهء ناديدهء نوبافته پرداخته وزچشم برانداخته برگوش كشيده
شب دوري و صبوريست حريفا غم او خور چه خرابات گزيني و سر صحبت هر غافل نا اهل نشيني كه همه شب زغم آسوده و بيهوده به عشرت شده مست از لب جادويي جامي كه نهاني زكف ساقي كم كاسهء خود نوش كشيده
شده روزم به پريشاني مويش همه دلجويي و تب سوزي ناديدن رويش مگرم روزن رويا ببرد راه بسويش كه شبي دست به تيمار من از زلف رها كرده و با اشك وفا شسته و با ناز طبيبانه به پيشاني تب جوش كشيده
نه توان داشت نهانش نه توان كرد عيانش نه توان بود كنارش چو كسانش نه توان ديد چو بيگانه كنار دگرانش
چه بهاريست خدايا كه به ناگاه زمستانه رسيدست و گران سايهء بي برگ و برش را به سر خاك خزان پوش كشيده
به زليخايي پر عشوهء پرفتنهء دنيا دل دريا صفت يوسف خوش خويِ خوش انديشهء خوش نام بياور گذرت مي دهد اكنون كه زمان گاه به گاه از دل آن شعلهء رنگين كه سر از آينهء آتش سوگند سياووش كشيده
تو به هر چنگ نوا بر لب هر ناي صدا حسرت سربستهء هر چنگي و نايي كه به هر قول بياني و به هر نقش نشاني تو فرازي و فرودي و بر آيي زپس پردهء هر بربط و رودي كه به خنيا گري اين عاشق دلخسته در آغوش كشيده
سراينده: سيروس جمالي
آهنگساز: استاد حسين عليزاده
خواننده: محمد معتمدي
اجرا: گروه هم آوايان
زمستان نود و چهار