محمد معتمدی: لطفی پدر ما بود، یتیم شدیم

محمد معتمدی: لطفی پدر ما بود، یتیم شدیم
محمد معتمدی خواننده آواز ایرانی در روزنامه اعتماد نوشت:

يادم نيست نخستين باري كه نام محمد‌رضا لطفي را شنيدم چند سال داشتم. نوار كاست «عشق داند» را با كلي شوق خريدم و با يك ضبط صوت كوچك به يك مكان ساكت و خلوت رفتم. مقدمه ابوعطا كه آغاز شد آن صداي تار چنان شكوه و جلالي داشت كه مثل يك شوك بزرگ وجودم را تحت تاثير قرار داد. آن كار را تا آخر شنيدم. دوباره شنيدم، سه باره شنيدم صدها بار شنيدم و عجيب آنكه هر‌گز تازگي‌اش را برايم از دست نداد. كم‌كم فهميدم محمد رضا لطفي نامي است كه من را براي هميشه گرفتار خود و هنر خود كرده. پيگير آثارش شدم و مثل بقيه هنر دوستان طرفدارش شدم. تا اينكه حدود 10 سال پيش استاد پس از سال‌ها دوري از وطن به ايران بازگشتند. آرزوي ديدن‌شان جزو خواسته‌هاي پر رنگ زندگي‌ام شد.

روزي جناب استاد مجيد درخشاني كه آن موقع با ايشان در گروه خورشيد همكاري داشتم به من گفتند امشب منزل استاد لطفي مي‌رويم اگر دوست داري با هم برويم و رفتيم. در منزل كه باز شد با چهره‌يي مصمم و جدي مواجه شدم. انگار با هيچ كس شوخي نداشت ولي نگاهش مهربان و چشمانش خيلي زلال بود و آن لحظه نخستين ديدار من با استاد لطفي و نقطه عطف زندگي هنري من بود. يك آلبوم بيات ترك كه تازه با جناب درخشاني ضبط كرده بوديم با خود برده بوديم. گفت بگذاريد بشنويم. صداي من پخش شد و لطفي خيلي جدي و دقيق شنيد. گاهي به من نگاه مي‌كرد و لبخندي مي‌زد. آن شب گذشت و تا مدت‌ها نگاه لطفي از جلوي چشمم محو نمي‌شد.

روزي از مكتبخانه ميرزا عبدالله با من تماس گرفتند كه استاد مي‌خواهند شما را ببينند. خيلي زود خود را به خيابان حقوقي رساندم و صبر كردم تا كلاس درس ايشان تمام شود. بعد وارد دفتر كارشان شدند و دوباره من را ديدند كه منتظرشان بودم. نشست پشت ميزش و طبق عادت سيگاري روشن كرد و تا سيگارش تمام شد نه من حرفي زدم و نه ايشان. سيگارش را كه هميشه نصفه مي‌كشيد خاموش كرد و با من حرف را آغاز كرد. مي‌خواست بداند من در موسيقي دنبال چه هستم و هدفم چيست؟ مي‌خواست بداند من به موسيقي مومن و معتقد هستم يا نه؟ من مشغول پاسخ دادن به سوالاتش بودم كه سه تارش را كه به ديوار آويخته بود برداشت و سه گاهي كوك كرد. من زود ساكت شدم و به ساز ايشان گوش دادم. نگاهم كرد و با اشاره ابرو دستور داد بخوانم. نخستين آوازم را با استاد لطفي خواندم. تمام كه شد سه تار را سر جايش گذاشت و گفت: از اين هفته هر پنجشنبه بيا اينجا سر تمرين گروه.

بله. رابطه‌ام با استاد لطفي آغاز شد و تازه داشتم متوجه مي‌شدم كه چرا لطفي، لطفي شده. تمرين‌هاي گروه براي همه بچه‌ها كلاس درس بود. چيز‌هايي كه از زبان لطفي سر تمرين مي‌شنيديم آن نكته‌ها و آن تجربه‌ها بي‌نظير بودند و هرگز از كس ديگر و جايي ديگر نشنيده بوديم. انگار همان چيز‌هايي را مي‌گفت كه همه ما سال‌ها دنبال دانستنش بوديم. لطفي كوهي از علم و دانش و تجربه موسيقي بود. اگر كسي از او سوالي مي‌پرسيد بي‌دريغ شروع به پاسخ دادن مي‌كرد. انگار دوست داشت هر‌چه را مي‌داند در قالب آن پاسخ به مخاطبش ارائه دهد. در بيان دانش و تجربه‌هايش خيلي سخاوت داشت و اين سال‌هايي كه در ايران بود تقريبا هر روز به آموزش موسيقي در مكتبخانه مي‌پرداخت. توان و انرژي باور نكردني‌اي داشت. صبح ساعت شش بيدار مي‌شد و به مكتبخانه مي‌آمد و شب ساعت هشت به خانه مي‌رفت.

اين برنامه هر روزش بود. نمي‌دانم اين انرژي را از كجا مي‌آورد؟ ولي هر‌چه بود عشق بود و بس. لطفي يك عاشق به تمام معنا بود. كسي كه تمام زندگي‌اش را وقف موسيقي ايران كرد. بله تمام زندگي‌اش را. من لطفي را پدر هنري خود مي‌دانم كه نه تنها من بلكه بر گردن بسياري از هم‌نسلان من حق پدري داشت. حرف‌هايش هنوز توي گوشم صدا مي‌كند. تصويرش از جلو چشمم نمي‌رود. بله ما پدرمان را از دست داديم. ما يتيم شديم. به خودم و بقيه تسليت مي‌گويم. ديگر توان نوشتن ندارم. خيلي حرف‌ها‌ست از لطفي كه خيلي‌ها نمي‌دانند ولي داغش خيلي سنگين و گران است. روحش شاد…

منبع: روزنامه اعتماد